۱۳۹۰-۰۱-۱۶

ماجرای تولد و رحلت ابراهیم

ماجرای تولد و رحلت ابراهیم (ع) و اقدامات نمرود

ماجرای تولد و رحلت ابراهیم (ع) و اقدامات نمرود 

نام مبارک حضرت ابراهیم ـ علیه السلام ـ قهرمان توحید 69 بار در 25 سوره قرآن آمده، و یک سوره قرآن (چهاردهمین سوره) به نام سوره ابراهیم است. فرازهای سازنده و گوناگون زندگی سودمند آن حضرت در ضمن 25 سوره قرآن ذکر شده است، و این موضوع بیانگر عنایت خاص قرآن به زندگی ابراهیم ـ علیه السلام ـ است، تا پیروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهای بزرگ زندگی را بیاموزند. و از مکتب سازنده و آموزنده او برای پیشروی به سوی کمال، الهام بگیرند. هدف از نقل این فرازها نیز، همین است، چنان که در آیه 68 سوره آل عمران می‎خوانیم: «إن اولى الناس بإبراهیم للذین اتبعوه» ترجمه: سزاوارترین مردم به ابراهیم ـ علیه السلام ـ آنانند که از او پیروی کردند». مادر ابراهیم «نونا» یا «بونا» نام داشت، مطابق بعضی از روایات مادر لوط پیامبر، و مادر ساره همسر ابراهیم با مادر ابراهیم، خواهر بودند، و پدرشان یکی از پیامبران به نام «لاحج» بود. ابراهیم ـ علیه السلام ـ هنوز به دنیا نیامده بود که پدرش از دنیا رفت، و آزر عموی ابراهیم سرپرستی او را بر عهده گرفت، از این رو ابراهیم او را به عنوان پدر می‎خواند(بحار، ج 12، ص 45). ابراهیم حدود چهار هزار سال قبل می‎زیست و 175 سال عمر کرد، و سراسر عمرش را در راه توحید و مسائل انسانی سپری نمود.

زندگی درخشان ابراهیم ـ علیه السلام ـ در پنج دوره خلاصه می‎شود:
1. بنده خالص خدا بود، و خدا بندگی او را پذیرفت. 2. مقام پیامبری. 3. مقام رسالت. 4. مقام خلیل (و دوست خالص) خدا بودن. 5. مقام امامت. به این ترتیب او نردبان تکامل را پیمود و سرانجام بر قله اوج یک انسان کامل که مقام امامت است، نایل گردید. و چون زندگی ابراهیم ـ علیه السلام ـ در همه ابعاد زندگی، سازنده است و در پیشانی تاریخ می‎درخشد، خداوند او را به عنوان یک امت معرفی کرده و فرمود: «إن إبراهیم کان أمه» ترجمه: «ابراهیم یک ملت بود»(نحل، 12) یعنی یک فرهنگ و مجموعه‎ای از برنامه‎های انسان ساز بود. ابراهیم ـ علیه السلام ـ از پیامبرانی است که پیروان همه ادیان مانند: یهودیان، مسیحیان، مجوسیان، مسلمانان و... او را به بزرگی و قهرمانی یاد می‎کنند، چرا که زندگی ابراهیم ـ علیه السلام ـ به ابدیت پیوسته و الگوی همه انسانهای آزاد اندیش و پیشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگی و سعادت ابدی مادی و معنوی خواهد بود.
زادگاه ابراهیم (ع)
در روایات مختلف، زادگاه ابراهیم جایى به نام کوثى ربى ذکر شده است. یاقوت حموى گفته: کوثى نهرى است در عراق در سرزمین بابل که آن را به نام کوثى یکى از فرزندان ارفخشد بن سام بن نوح، نام گذارده اند و آن نخستین نهرى است که از فرات منشعب مى شد. کوثى عراق در دو جاست: یکى کوثى طریق و دیگرى کوثى ربى که محل تولد ابراهیم بوده و در همان جا او را درون آتش انداختند و هر دو کوثى در سرزمین بابل است و سعدبن ابى وقاص (که سرزمین عراق را فتح کرد) پس از فتح قادسیه آن جا را تصرف کرد. در برخى از تواریخ، زادگاه حضرت ابراهیم شهر اءورا- که از شهرهاى بابل است - ذکر شده است. در قسمتى از کتاب ادب و علوم المنجد گوید: اءورا نام آثارى در عراق و شهر کلدانیان است که ابراهیم خلیل از آن جا بیرون آمده است. ولى در قصص الانبیاء نجار است که ابراهیم خلیل جوانى بود از اهل فدان آرام در سرزمین عراق و مردم آن جا بت پرست بودند. پدر ابراهیم نجار بود که بت مى تراشید و به بت پرستان مى فروخت (چنان که در انجیل برنابا است ) و ابراهیم با هدایت حق تعالى به مبارزه بت ها برخاست، تا آن جا که پس از یکى دو صفحه مى گوید: ابراهیم که چنان دید، از ماندن نزد پدر و قوم خود خسته و بیزار و به اءورکلدانیان رهسپار شد و از آن جا به حاران رفت. از مجموع آن چه گفتیم، استنباط مى شود که زادگاه ابراهیم در سرزمین عراق و بابل بوده و در روایت على بن ابراهیم که قسمتى از آن را قبلا نقل کردیم، امام صادق (ع ) فرموده است: منزل نمرود نیز در همان سرزمین کوثى ربى بوده و ابتداى کار مبارزه ابراهیم نیز از همان جا شروع شد.

طاغوتی به نام نمرود و خواب هولناک او
در سرزمین بین النهرین (بین دجله و فرات واقع در کشور عراق کنونی) شهری زیبا و پر جمعیت به نام بابل قرار داشت که (روزگاری اسکندر، آن را پایتخت ناحیه شرقی امپراطوری خود نموده بود، ) طاغوتی دیکتاتور به نام نمرود فرزند کوش بن حام در آن جا سلطنت می‎کرد. بابل پایتخت نمرود، غرق در بت پرستی و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازی، شرابخواری، قمار بازی، آلودگیهای جنسی، فساد مالی و هر گونه زشتی از در و دیوار آن می‎بارید. مردم در طبقات گوناگون زندگی می‎کردند و در مجموع به دو طبقه زیر دست و زبر دست، تقسیم شده بودند، حاکم خود پرست که سراسر زندگیش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه می‎شد، بر آن مردم فرمانروایی می‎کرد، محیط از هر نظر تیره و تار بود و شب ظلمانی گناه و آلودگی بر همه چیز سایه افکنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر می‎برد. نمرود علاوه بر بابل، بر سایر نقاط جهان نیز حکومت می‎کرد، چنان که امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمین سلطنت کردند، دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سلیمان بن داود و ذو القرنین و دو نفر از آنها از کافران به نام نمرود و بخت النصر بودند»( بحار، ج 12، ص 36). خداوند به مردم ستمدیده و رنج کشیده بابل لطف کرد و اراده نمود تا رهبری صالح و لایق به سوی آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و نادانی، بت پرستی و طاغوت پرستی نجات دهد، و از زیر چکمه ستمگران نمرودی رهایی بخشد، آن رهبر صالح و لایق، همان ابراهیم خلیل بود، که هنوز چشم به جهان نگشوده بود.

تولد ابراهیم(ع)
در روایات و تواریخ درباره داستان ولادت حضرت ابراهیم چنین آمده است که عموی ابراهیم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسی اطلاعات وسیع داشت، و از مشاوران نزدیک نمرود به شمار می‎آمد. آزر منجم مخصوص نمرود بود و از روى حساب نجوم به دست آورد که کودکى به دنیا مى آید که دین و آیین نمرودیان را برهم خواهد زد. او بی درنگ خود را به محضر نمرود رسانید و این موضوع را به نمرود گزارش داد. هنگامى که آزر این مطلب را به نمرود گفت، نمرود پرسید: این کودک در چه سرزمینى به دنیا خواهد آمد؟ آزرگفت: در همین سرزمین.
عجیب این که در همین وقت، همزمان نمرود در عالم خواب دید که ستاره‎ای در آسمان درخشید و نور آن بر نور خورشید و ماه، چیره گردیدو نور ماه و خورشید را از بین برد و زیر پرتو خویش قرار داد. پس از آن که نمرود از خواب بیدار شد، دانشمندان تعبیر کننده خواب را به حضور طلبید و خواب دیدن خود را برای آنها تعریف کرد، آنها گفتند: تعبیر این خواب این است که: «به زودی کودکی به دنیا می‎آید که سرنگونی تو و رژیم تو به دست او انجام می‎شود». جمعى گفته اند: نمرود این مطلب را از روى پیشگویى هاى گذشتگان و کتاب هاى پیامبران دانست. نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبیر دانشمند تعبیر کننده خواب، به وحشت افتاد، بسیار نگران شد، منجمین و دانشمندان تعبیر خواب را حاضر کرد و با آنها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمینان یافت که گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانیش افزایش یافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت.

دو فرمان خطرناک نمرود
برای آن که نطفه ابراهیم ـ علیه السلام ـ منعقد نشود، نمرود فرمان صادر کرد که زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور کلی آمیزش زن و مرد غدغن گردد، تا به این وسیله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناک، در آن سال جلوگیری شود. نمرود دستور داد همه پسرانى را که در آن سال به دنیا آمده بودند، به قتل رسانند. مردان از زنان کناره گیرى کنند و زنان آبستن را کنترل و تا هنگام زاییدن در جایى حبس کنند و چون زایید، اگر نوزادش پسر بود، او را به قتل برسانند. این فرمان اجرا شد، و مأموران دژخیمان آشکار و نهان نمرود، همه جا را تحت کنترل شدید خود درآوردند، و برای این که این فرمان، به طور دقیق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند. اما برخلاف تمام پیش بینى ها و سخت گیرى هایى که در این باره انجام داد، ولی در عین حال تارخ پدر ابراهیم ـ علیه السلام ـ، با همسرش تماس گرفت و کاملا به دور از کنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهیم ـ علیه السلام ـ در رحم مادرش منعقد گردیدو نطفه ابراهیم در رحم مادرش جاى گیر شد و جهان تاریک آن روز براى ولادت مقدم گرامیش آماده گردید.

در این هنگام دومین فرمان نمرود، چنین صادر شد: «ماماها و قابله‎ها و هرکس در هر جا که توانست، زنان باردار را تحت کنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زایمان، کودکان را بنگرند اگر پسر بود کشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، این فرمان حتما باید اجرا شود، برای متخلفین از اجرای فرمان، مجازات شدید در نظر گرفته شده است... حتما... حتما. » کنترل شدید در همه جا اجرا گردید، جلادان خون آشام نمرودی، در همه جا حاضر بودند، نوزادان پسر را می‎کشتند، و نوزادهای دختر را زنده می‎گذاشتند. کار به جایی رسید که به نوشته بعضی از تاریخ نویسان 77 تا 100 هزار نوزاد کشته شدند. مادر ابراهیم ـ علیه السلام ـ بارها توسط ماماها و قابله‎های نمرودی آزمایش شد، ولی آنها نفهمیدند که او باردار است، و این از آن جهت بود که خداوند رحم مادر ابراهیم ـ علیه السلام ـ را به گونه‎ای قرار داده بود که نشانه بارداری آشکار نبود. شیخ صدوق از امام صادق (ع ) روایت کرده که وقتى مادر ابراهیم به وى حامله شد، نمرود زن هاى قابله را ماءمور کرد تا براى بررسى نزد آن زن بروند و دقت کنند تا آیا اثر حملى در وى مشاهده مى کنند یا نه؟ زنان مزبور با کمال مهارتى که در فن خود داشتند، نتوانستند اثر حاملگى را در شکم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع دید آن ها شد، از این رو به نمرود گفتند: ما چیزى در شکم این زن ندیدیم. همه جا سخن از کشتن نوزادهای پسر بود، و جاسوسان نمرود، این موضوع را با مراقبت شدید دنبال می‎کردند، در چنین شرایط سختی پدر ابراهیم ـ علیه السلام ـ بیمار شد و از دنیا رفت. «بونا» مادر شجاع و شیر دل ابراهیم ـ علیه السلام ـ خود را نباخت و هم چنان با امداد الهی به زندگی ادامه داد، او با این که فشار زندگی لحظه به لحظه بر او شدیدتر می‎شد، و همواره سایه هولناک دژخیمان تیره دل و بی‎رحم را می‎دید، تسلیم نمرودیان نشد و تصمیم گرفت خود را معرفی نکند و نوزاد خود را پس از تولد، با کمال مراقبت، در مخفی‎گاه‎ها حفظ نماید.

تولد ابراهیم در درون غار، و سیزده سال زندگی مخفی او
شب و روز هم چنان می‎گذشت، هفته‎ها و ماهها به دنبال هم گذر می‎کرد، و به همین ترتیب ولادت ابراهیم ـ علیه السلام ـ نزدیک می‎شد، مادر قوی دل و شجاع ابراهیم ـ علیه السلام ـ همواره در این فکر بود که هنگام زایمان کجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلادان حفظ نماید؟ در آن عصر، قانونی در میان مردم رواج داشت که زنان در هنگام قاعدگی به بیرون شهر می‎رفتند و پس از پایان آن، به شهر باز می‎گشتند. مادر ابراهیم ـ علیه السلام ـ تصمیم گرفت به بهانه این قانون و رسم، از شهر بیرون برود، و در کنار کوهی، غاری را پیدا کند و در آن جا دور از دید مردم، شاهد تولد نوزادش باشد. همین تصمیم اجرا شد، مادر با کمال مراقبت از شهر خارج گردید، و خود را به غاری رسانید، و در آن جا درد زایمان به او دست داد، طولی نکشید که ابراهیم ـ علیه السلام ـ در همان جا دیده به جهان گشود، کودکی که در همان وقت، نور و شکوه خاصی که نشانگر آینده درخشان او بود، از چهره‎اش دیده می‎شد. در این هنگام مادر نگران بود که آیا کودکش را در غار بگذارد یا به شهر بیاورد، سرانجام برای حفظ او تصمیم گرفت او را در پارچه‎ای پیچیده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتی به سراغ او رود و به او شیر دهد.
مادر او را در میان غار گذاشت و برای حفظ او از گزند جانوران، در غار را سنگ چین کرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزی یکبار مخفیانه و گاهی شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش دیدار می‎نمود، می‎رفت تا به او شیر بدهد، ولی می‎دید به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جای پستان مادر از آن شیر جاری است. على بن ابراهیم در تفسیر خود نقل کرده که چون زمان ولادت فرا رسید، مادر ابراهیم به شوهرش گفت: من بیمارم و مى خواهم به کنارى بروم. بدین ترتیب مادر ابراهیم به غارى رفت و ابراهیم در همان غار به دنیا آمد وقتى کودک را زایید، در پارچه اى پیچید و در غار نهاد و مقدارى سنگ بر در غار چید و به شهر بازگشت. ولى در روایت صدوق و دیگران آمده است: ابراهیم در همان خانه پدر به دنیا آمد و پدرش به دلیل بیمى که از نمرود داشت، مى خواست فرزندش را به وى تحویل دهد، اما مادرش مانع شد و گفت: پسرت را به دست خود براى کشتن پیش نمرود مبر. او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى کوه ببرم و در آن جا بگذارم تا مرگش در رسد و تو به دست خود پسرت را نکشته باشى. پدر نیز اجازه داد وآن زن فرزند دل بندش را به غارى برد و پس از این که او را شیر داد، در همان جا گذاشت و جلوى غار را سنگ چیده و بازگشت. ابراهیم به طور غیرطبیعى بزرگ مى شد و طبق روایات، رشد هر روز او به مقدار یک هفته بچه هاى دیگر بود و روزى او را نیز خداى قادر متعال به صورت شیر در انگشت او قرار داده بود که آن را مى مکید و مى خورد. مادرش نیز گاه گاهى به بهانه هاى مختلف از شوهر اجازه مى گرفت و نزد فرزند مى آمد و او را شیر مى داد و پس از بوسیدن و بوییدن او را بغل کرده، در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا هنگامى که ابراهیم بزرگ شد و از غار بیرون آمده و با پاى خود به شهر درآمد. به این ترتیب؛ این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناک با تحمل مشقت‎ها و رنجهای گوناگون، با مقاومت بی‎نظیر، ماهها و سالها به زندگی چریکی خود ادامه دادند، و حاضر نشدند که تسلیم زورگویی‎های حکومت ستمگر نمرود گردند، تا آن که سیزده سال از عمر ابراهیم گذشت. آری حضرت ابراهیم ـ علیه السلام ـ از خطر دژخیمان سنگدل نمرود، 13 سال در میان غار زندگی کرد، در حقیقت در زندان طبیعت به سر برد، همواره سقف غار و دیوارهای تاریک و وحشت‎زای آن را می‎دید، گاهی مادر رنجدیده‎اش مخفیانه به ملاقاتش می‎آمد، و گاهی سر از غار بیرون می‎آورد و کوهها و دشت سرسبز و افق نیلگون را تماشا می‎کرد، و بر خداشناسی و فکر باز و نشاط روحیه خود می‎افزود، و منتظر بود که روزی فرا رسد و از زندان غار بیرون آید و در فضای باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آیین نمرود باز دارد. مسعودى در اثبات الوصیه گوید: خداوند محبت او را در دل مادر انداخت، چنان که حال سایر انبیا و ائمه نیز چنین بوده است. ابراهیم مدتى در همان وضع به سر برد تا روزى که مادر آمد تا از حال او با خبر شود. وقتى دید چشمانش ‍ چون ستاره مى درخشید، او را در برگرفت و به سینه چسبانید و شیرش داده بازگشت. روزى دیگر که مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهیم دست به دامن او زده و گفت: مرا نیز با خود ببر. مادر گفت: باشد تا من از پدرت اجازه بگیرم، آن گاه تو را نزد او ببرم. وقتى به شهر آمد مطلب را به پدرش گفت. او در جواب اظهار داشت: او را در سرراه بنشان. وقتى برادارانش بر او بگذرند، او نیز همراه برادران به خانه بیاید تا کسى از وضع او مطلع نشود. مادر ابراهیم همین کار را کرد و به این ترتیب ابراهیم به خانه آمد. وقتى آزر وى را بدید، خداوند محبتى از او در دلش ‍ انداخت (که به شدت دوستى او در دلش جایگیر شد). این وضع ادامه داشت تا روزى که مردم هم چنان بت مى ساختند، ابراهیم نیز چوبى را برداشت و آن را نجارى کرد و بتى که تا آن روز نظیرش دیده نشده بود بساخت. آزر که چنان دید به مادرش گفت: امید است که از برکت این پسر تو، برکت زیادى به مابرسد. اما ناگهان دید که ابراهیم تبرى برداشت و همان بت را شکست. آزر به این عمل او پرخاش کرد. ابراهیم گفت: مگر شما مى خواستید با این بت چه کارکنید؟ گفتند: مى خواستیم آن را پرستش کنیم. ابراهیم با تعجب پرسید: آیا چیزى را که به دست خود مى تراشید، پرستش مى کنید؟در این وقت آزر که جد ابراهیم بود، گفت: آن کسى که نابودى این سلطنت به دست اوست، همین فرزند است.

بیرون آمدن ابراهیم از غار و تفکر او در جهان آفرینش
جالب این که ابراهیم ـ علیه السلام ـ در این مدتی که در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمی و فکری رشد عجیبی کرد، با این که سیزده ساله بود قد و قامت بلندی داشت که در ظاهر نشان می‎داد مثلا بیست سال دارد، فکر درخشنده و عالی او نیز هم چون فکر مردان کاردان و هوشمند و با تجربه کار می‎کرد، یک روز مادر به دیدارش آمد و مدتی در کنار پسر نوجوانش بود، ولی هنگام خداحافظی، همین که خواست از غار بیرون آید، ابراهیم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نیز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اینک می‎خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگی کنم. » مادر می‎دانست که درخواست ابراهیم، یک درخواست کاملا طبیعی است، ولی در این فکر بود که چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در این لحظات، خطاب به ابراهیم چنین بود: «عزیزم! چگونه در این شرایط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! میوه دلم صلاح نیست، اگر شاه از وجود تو اطلاع یابد، تو را خواهد کشت، می‎ترسم خونت را بریزند، هم چنان در این جا بمان، تا خداوند راه گشایشی برای ما باز کند. » ولی ابراهیم اصرار داشت که از غار جانکاه بیرون آید، سرانجام مادر به او گفت: «در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت می‎کنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت می‎آیم و تو را به شهر می‎برم»( بحار، ج 12، ص 42 و 30) به این ترتیب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت. وقتی که مادر رفت. ابراهیم تصمیم گرفت از غار بیرون آید، صبر کرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاریک گردد، آن گاه از غار بیرون آمد، گویی پرنده‎ای از قفس به سوی باغستان سبز و خرم پریده، به کوهها و دشت و صحرا می‎نگریست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب کرد، در اندیشه فرو رفت، با خود می‎گفت: «به به! از این پدیده‎هایی که خدای یکتا آن را پدیدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفریدگار جهان ارتباط پیدا کرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر این سیر و سیاحت، خداشناسی خود را تکمیل کرد.

ماجرای رحلت حضرت ابراهیم (ع)
داستان وفات ابراهیم و سبب آن را در کتاب هاى اهل سنت و بعضى از روایات شیعه، شبیه به هم روایت کرده اند، جز آن که در کتاب هاى اهل سنت، به شکلى نقل شده که خالى از ایراد نیست و حتى خود راویان حدیث بدان ایراد کرده اند، اما در روایات شیعه به نحوى روایت شده که ایرادهاى مزبور بر آن وارد نیست.
مثلا طبرى و ابن اثیر نقل کرده اند: چون خداى تعالى اراده قبض روح ابراهیم را فرمود، ملک الموت را به صورت پیرى فرتوت نزد وى فرستاد. ابراهیم که مهمان نوازى را دوست داشت، پیرمرد را در گرما مشاهده کرد پس براى اطعام و نگه دارى او الاغى فرستاد تا او را سوار کرده نزدش آورند. پیرمرد مزبور هنگام غذا خوردن براثر ضعف و پیرى به جاى آن که لقمه را در دهانش بگذارد، به طرف چشم و گوشش مى برد و پس از آن که در دهانش مى گذارد و فرو مى داد، بلافاصله از مخرجش بیرون مى آمد. ابراهیم نیز از خدا خواسته بود که قبض روح او را به اختیار و میل خود او واگذارکند و هر زمان او خواست قبض ‍ روحش کند. در این وقت ابراهیم به آن پیرمرد گفت: اى پیرمرد! این چه کارى است مى کنى؟ پاسخ داد: علش پیرى و عمر طولانى است. ابراهیم پرسید: علتش پیرى و عمرطولانى است.
ابراهیم پرسید: مگر چند سال دارى ؟چون عمر خود را گفت، ابراهیم متوجه شد که آن پیرمرد دو سال از او بزرگ تر است از این رو گفت: من هم دو سال دیگر به این حال مى افتم و همین سبب شد که به خدا عرض کند: خدایا! جانم را بگیر. ناگهان دید همان پیرمرد- که مل الموت بود- برخاست و جان او را گرفت. ابن اثیر پس از نقل این حدیث مى گوید: به نظر من، این حدیث خالى از ایراد نیست، زیرا چگونه ابراهیم تا به آن روز که به نقلى دویست سال عمر کرده بود، کسى را که دو سال از خودش بزرگ تر باشد ندیده بود تا با دیدن آن منظره چنین سخنى بگوید. گذشته از آن، مگر ابراهیم از عمر طولانى نوح خبر نداشت و نمى دانست که نوح با آن که عمر طولانى داشت، دچار بیمارى و چنین سرنوشتى نشد. اما در روایات شیعه، در حدیثى که صدوق (ره ) در کتاب علل الشرائع و امالى از امیرمؤ منان (ع ) روایت کرده، مى فرماید: هنگامی که خداوند خواست ابراهیم را قبض روح کند، عزرائیل را نزد او فرستاد، عزرائیل نزد ابراهیم آمد و سلام کرد، ابراهیم جواب سلام او را داد و پرسید: «آیا برای قبض روح آمده‎ای یا برای احوالپرسی؟» عزرائیل: برای قبض روح آمده‎ام. ابراهیم: آیا دوستی را دیده‎ای که دوستش را بمیراند؟عزرائیل بازگشت و به خدا عرض کرد، ابراهیم چنین می‎گوید، خداوند به او وحی نمود به ابراهیم بگو: «هل رأیت حبیبا یکره لقاء حبیبه، ان الحبیب یحب لقاء حبیبه» آیا دوستی را دیده‎ای که از دیدار دوستش بی‎علاقه باشد، همانا دوست، به دیدار دوستش علاقمند است»( بحار، ج 12، ص 78). ابراهیم به لقای خدا، اشتیاق یافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذیرفت و در سن 175 سالگی به لقاء الله پیوست.
حدیث دیگرى - که در همان کتاب علل الشرائع از امام صادق (ع ) نقل کرده - بدین مضمون است که ساره، به ابراهیم گفت: عمرت زیاد شده و مرگت نزدیک گردیده. خوب است از خدا بخواهى تا عمرت ار طولانى کند و سال ها نزد ما بمانى و موجب روشنى دیده ما باشى. ابراهیم این را درخواست کرد و خداى تعالى نیز دعاى او را مستجاب کرده و بدو وحى فرمود که هر مقدار بخواهى عمرت را زیاد مى کنم. ابراهیم پس از مذاکره با ساره از خدا خواست که وقت آن را به درخواست خود او موکول سازد و خداى تعالى نیز اجابت فرمود. ابراهیم موضوع را به ساره گفت و ساره به وى عرض کرد: خوب است براى شکرانه این نعمت، خوراکى فراهم کنى و مستمندان و نیازمندان را طعام دهى. ابراهیم این کار را کرد و نیازمندان و مستمندان را به خوارک دعوت کرد و مردم نیز آمدند. ابراهیم میان آن ها پیرمرد ضعیف نابینایى را دید که شخصى به عنوان عصاکش، دست او را گرفت و بر سرسفره غذا نشانید. در این وقت ابراهیم دید که پیرمرد لقمه اى برداشت و آن را به طرف دهان برد، اما از شدت ضعف دستش به این طرف و آن طرف رفت و نتوانست آن را به دهان ببرد تا همان عصاکش، دستش را گرفت و به سوى دهانش برد. پیرمرد لقمه دیگرى برداشت و باز هم نتوانست تا با کمک همان شخص به دهان خود گذارد. ابراهیم که به پیرمرد و رفتار او نگاه مى کرد، در شگفت شد و از آن شخص سبب را پرسید. آیا چنان نیست که من هم چون به پیرى برسم، ماند این مرد خواهم شد؟ همین سبب شد که از خداى تعالى مرگ خود را بخواهد و به خدا عرض کرد: خدایا مرگى را که براى من مقدر کرده اى برسان و مرا برگیر که زیاده از این عمر نمى خواهم.
در بحار ذکر شده که روزی عزرائیل نزد ابراهیم آمد تا جان او را قبض کند، ابراهیم مرگ را دوست نداشت، عزرائیل متوجه خدا شد و عرض کرد: «ابراهیم، مرگ را ناخوش دارد. » خداوند به عزرائیل وحی کرد: «ابراهیم را آزاد بگذار چرا که دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت کند. » مدتها از این ماجرا گذشت، تا روزی ابراهیم پیرمرد بسیار فرتوتی را دید که آن چه می‎خورد، نیروی هضم ندارد و آن غذا از دهان او بیرون می‎آید، دیدن این منظره سخت و رنج آور، موجب شد که ابراهیم ادامه زندگی را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همین وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه یک شخص بسیار نورانی را که تا آن روز چنان شخص زیبایی را ندیده بود، مشاهده کرد، پرسید: «تو کیستی؟» او گفت: من فرشته مرگ (عزرائیل) هستم. » ابراهیم گفت: «سبحان الله! چه کسی است که از نزدیک شدن به تو و دیدار تو بی‎علاقه باشد، با این که دارای چنین جمالی دل آرا هستی. » عزرائیل گفت: «ای خلیل خدا! هرگاه خداوند خیر و سعادت کسی را بخواهد مرا با این صورت نزد او می‎فرستد، و اگر شر و بدبختی او را بخواهد، مرا در چهره دیگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهیم را قبض کرد(بحار، ج 12، ص 79). به این ترتیب ابراهیم در سن 175 سالگی با کمال دلخوشی و شادابی، به سرای آخرت شتافت.
مدت عمر آن حضرت را به اختلاف نوشته اند. طبرى و ابن اثیر طبق قولى گفته اند که آن حضرت در هنگام وفات، دویست سال داشت و نیز روایت دیگرى ذکر کرده اند که 175 سال از عمر آن حضرت گذشته بود و همین قول از تورات نیز نقل شده، و درحدیثى که صدوق (ره ) در کتاب اکمال الدین از رسول خدا روایت کرده، همین قول روایت شده است. قولى نیز هست که عمر آن حضرت 120 سال بود. محل دفن آن حضرت نیز در سرزمین فلسطین در حبرون است، جایى که اکنون به شهر ابراهیم خلیل معروف است و مسعودى نوشته که آن حضرت را در زمینى دفن کردند که پیش از آن خودش آن جا را خریدارى کرده بود.