داستان حضرت ابراهیم - وبلاگ قرآنی شهید بهشتی نیشابور
حضرت ابراهیم ونمرود
نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم(ع)، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم میکوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، "امیله" به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سالها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.
ستارهشناس هیچ کارى جز به دستور او نمىکرد. شبى در ستارهها نگریست.
به نمرود گفت: ... من چیز شگفتى مىبینم!.
نمرود گفت: چه مىبینى؟!.
گفت: کودکى به دنیا خواهد آمد که نابودى ما به دست اوست.
نمرود شگفت زده، پرسید: آیا تا کنون زنان به او آبستن شدهاند؟.
گفت: نه.
نمرود دستور داد تا زنان را از مردان جدا کردند. هیچ زنى را نگذاشت جز این که او را در شهر دیگرى جاى داد، تا به او دسترسی نباشد. در پى قابلهها فرستاد. آن ها در کار خود چنان ماهر بودند که هر چه در رحم زن ها بود مىفهمیدند. قابلهها مادر ابراهیم را معاینه کردند. خداى عزّ و جلّ ابراهیم را به پشت مادرش چسبانید. قابله ها گفتند: ما در شکم او چیزى نمىیابیم.
بعد از مدّتی مادر ابراهیم، فرزندش را به دنیا آورد. او را شیر داد. در غارى پنهانش کرد. سنگى بر درب غار نهاد. روزها مادر ابراهیم به غار می رفت، او را شیر می داد و بر می گشت. روزی هم چون گذشته به دیدار او رفت. این بار که خواست باز گردد، ابراهیم دامنش را گرفت.
مادر گفت: ... چه مىخواهى؟.
ابراهیم گفت: مادر جان! مرا با خودت ببر.
مادر ابراهیم گفت: پسرم بگذار تا در این باره مشورت کنم.
مادر ابراهیم نزد آزر عموی ابراهیم آمد. داستان ابراهیم را براى او گفت. آزر گفت: او را طوری نزد من آور تا کسى او را نشناسد. مادرش ابراهیم را آورد. او را بر سر راه نشانید. برادرانش بر او گذر کردند. ابراهیم به میان برادرانش رفت و به همراه آن ها داخل خانه شد. چون چشم آزر به او افتاد مهر او در دلش جاى گرفت
روزی برادران ابراهیم بت مىساختند. ابراهیم تیشه به دست گرفت. بتى بسیار زیبا ساخت. بتی که کسی تا آن زمان مانند آن را ندیده بود. آزر به مادر ابراهیم گفت: من امید دارم که به برکت این پسر خیرى به ما رسد. ناگهان ابراهیم تیشه به دست گرفت و بتى را که ساخته بود شکست.
آزر از این کار ابراهیم بسیار دل گیر شد. به ابراهیم گفت: چه کردى؟!.
ابراهیم(ع) گفت: مگر این بت را براى چه مىخواستید؟!.
آزر گفت: مىخواستیم آن را بپرستیم.
ابراهیم(ع) فرمود: آیا چیزى را که خود مىتراشید پرستش مىکنید ؟!.
آزر به مادر ابراهیم گفت: این همان کسى است که حکومت نمرود به دست او از میان می رود.
حضرت ابراهیم ودعوت به وحدت
حضرت ابراهیم ونمرود
نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم(ع)، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم میکوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، "امیله" به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سالها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.
ستارهشناس هیچ کارى جز به دستور او نمىکرد. شبى در ستارهها نگریست.
به نمرود گفت: ... من چیز شگفتى مىبینم!.
نمرود گفت: چه مىبینى؟!.
گفت: کودکى به دنیا خواهد آمد که نابودى ما به دست اوست.
نمرود شگفت زده، پرسید: آیا تا کنون زنان به او آبستن شدهاند؟.
گفت: نه.
نمرود دستور داد تا زنان را از مردان جدا کردند. هیچ زنى را نگذاشت جز این که او را در شهر دیگرى جاى داد، تا به او دسترسی نباشد. در پى قابلهها فرستاد. آن ها در کار خود چنان ماهر بودند که هر چه در رحم زن ها بود مىفهمیدند. قابلهها مادر ابراهیم را معاینه کردند. خداى عزّ و جلّ ابراهیم را به پشت مادرش چسبانید. قابله ها گفتند: ما در شکم او چیزى نمىیابیم.
بعد از مدّتی مادر ابراهیم، فرزندش را به دنیا آورد. او را شیر داد. در غارى پنهانش کرد. سنگى بر درب غار نهاد. روزها مادر ابراهیم به غار می رفت، او را شیر می داد و بر می گشت. روزی هم چون گذشته به دیدار او رفت. این بار که خواست باز گردد، ابراهیم دامنش را گرفت.
مادر گفت: ... چه مىخواهى؟.
ابراهیم گفت: مادر جان! مرا با خودت ببر.
مادر ابراهیم گفت: پسرم بگذار تا در این باره مشورت کنم.
مادر ابراهیم نزد آزر عموی ابراهیم آمد. داستان ابراهیم را براى او گفت. آزر گفت: او را طوری نزد من آور تا کسى او را نشناسد. مادرش ابراهیم را آورد. او را بر سر راه نشانید. برادرانش بر او گذر کردند. ابراهیم به میان برادرانش رفت و به همراه آن ها داخل خانه شد. چون چشم آزر به او افتاد مهر او در دلش جاى گرفت
روزی برادران ابراهیم بت مىساختند. ابراهیم تیشه به دست گرفت. بتى بسیار زیبا ساخت. بتی که کسی تا آن زمان مانند آن را ندیده بود. آزر به مادر ابراهیم گفت: من امید دارم که به برکت این پسر خیرى به ما رسد. ناگهان ابراهیم تیشه به دست گرفت و بتى را که ساخته بود شکست.
آزر از این کار ابراهیم بسیار دل گیر شد. به ابراهیم گفت: چه کردى؟!.
ابراهیم(ع) گفت: مگر این بت را براى چه مىخواستید؟!.
آزر گفت: مىخواستیم آن را بپرستیم.
ابراهیم(ع) فرمود: آیا چیزى را که خود مىتراشید پرستش مىکنید ؟!.
آزر به مادر ابراهیم گفت: این همان کسى است که حکومت نمرود به دست او از میان می رود.
حضرت ابراهیم ودعوت به وحدت