۱۳۹۰-۰۶-۰۷

ماهیت هستی از نظر فلاسفه




از نخستين افرادي كه در مورد ماهيت هستي نظر دادند فلاسفه بودند.يك فيلسوف هميشه به دنبال آن است تا با فكر كردن و استدلال ورزيدن و ايجاد رابطه منطقي بين مشاهدات خود، علت برخي پديده ها را حدس بزند.از آنجا كه فلاسفه قديمي دانش كمي داشتند و هنوز علوم تجربي متولد نشده بود تا اطلاعات واقعي در اختيار آنها قرار دهد اين فلاسفه آنچه را مشاهده مي كردند به آن مي انديشيدند و در ذهن خود فرضيه هايي را مي ساختند بدون اينكه مانند علوم تجربي امروز مراحل علمي ساختن يك فرضيه را طي كنند.از آنجا كه پديد آورندگان اديان يا خود فيلسوف بودند و يا ارتباط تنگاتنگي با نظرات فلسفي داشتند همين فرضيه هاي فلاسفه وارد اين اديان مي شد و وابستگان به آن دين در مورد ماهيت هستي يا موارد ديگر زندگي نظر قطعي خود را ابراز مي نمودند.

از نخستين فيلسوفاني كه در مورد ماهيت هستي نظر دادند فلاسفه يونان باستان مي باشند.تالس كه در حدود 600قبل از ميلاد در شهر ملتوس يونان زندگي مي كرد، نخستين فيلسوفي بود كه در اين مورد اظهار نظر كرد.او معتقد بود كه آب همان شيئي است كه جهان از آن تشكيل شده است.او مي ديد كه وقتي آب به نقطه انجماد مي رسد به يك جامد مبدل مي گردد و وقتي به نقطه جوش مي رسد به بخار و هوا تبديل مي شود.لذا استدلال مي كرد كه اشياء از سخت ترين آن ها كه صخره ها و سنگ باشد تا رقيق ترين كه هوا مي باشد از آب ساخته شده و سپس دوباره به آب مبدل مي شوند.

كمي بعد فيلسوف ديگري از همان شهر ملتوس به نام آناكسيماندر نظر تالس را مردود دانست و گفت: چيزي كه جهان از آن ساخته شده توده جانداري است كه تمام فضا را اشغال نموده است..او اين ماده را بي نهايت ناميد و اعتقاد داشت اين بي نهايت متحرك است و در اثر همين حركت قسمت هايي از آن جدا شده و اشياي بي شماري كه ما آنها را مشاهده مي كنيم بوجود مي آورد.همچنين در اثر اين حركت قطعاتي كه قبلاً ساخته شده بودند به هم مي پيوندند و توده بي نهايت را به وحدت نخستينش مي رسانند.

آناكسيمنس از همان شهر ملتوس اعتقاد داشت كه عالم از هوا ساخته شده است.توجيه او اين بود كه همه موجودات هوا را تنفس مي كنند و همين هوا اجزاي بدن آنها را مي سازد.همچنين هوا قادر است به باد، ابر،باران، خاك و ديگر اجزاي هستي تبديل شود.

فيثاغورث و پيروان مكتب او،تحت تأثير اين فكر بودند كه خيلي چيزها در جهان طوري با هم ارتياط دارند كه مي توان آنها را با اعداد تبيين كرد.براي مثال مي گفتند كه صداي يك تكه سيم يا زه با طول آن داراي نسبتي است كه با عدد قابل تبيين است.بر اين اساس آنها معتقد بودند اصل تشكيل دهنده هستي اعداد مي باشند.كوشش آنها تا به آنجا پيش رفت كه در اين راستا پيچيده ترين نظام رقومي را ايجاد كردند.

هراكليتوس اعتقاد داشت همه چيز از آتش بوجود آمده است.او به تغيير اعتقاد داشت و مي گفت در جهان همه چيز در حال تغيير است .حتي چيزهايي كه به نظر ما ساكن مي آيند در حال تغيير و تحول هستند.در حقيقت ستبر و رويارويي بر تمام جهان حكومت مي كند.لحظه اي كه چيزي ساخته مي شود،ستيز و برخورد بي درنگ شروع به انحلال آن مي كند.همه چيزها در تمام اوقات در حال تغيير هستند.در عالم هيچ چيز پايدار نيست.

درست زماني كه هراكليتوس نظرات خود را اعلام مي نمود،فيلسوفاني در الئاي يونان عقيده داشتند كه تغيير محال است و هرگز اتفاق نمي افتد.اگر ما فكر كنيم تغيير را مي بينيم،بايد بدانيم كه دچار فريب شده ايم، چون چنين چيزي وجود ندارد.گزنفون قديمي ترين فيلسوف الئايي باور داشت كه جهان يك توده سختي است كه براي هميشه غير قابل تغيير و حركت باقي مي ماند.او معتقد بود كه اعضاء و بخش هاي آن ممكن است تغيير كند، اما كليت آن هميشه لايتغير خواهد ماند.پارمنيدس فيلسوف ديگر الئايي به عدم تغيير اعتقاد داشت او مي گفت اگر تغييري وجود مي داشت لازمه آن اين بود كه چيزي از هيچ بوجود آمده باشد و اين غير ممكن است.آنچه ما مي بينيم حقيقت نيست،توهم است.زنون نيز مي كوشيد اثبات كند كساني كه در تلاشند تغيير را اثبات كنند، خود به تناقض مي افتند.
امپدوكلس معتقد بود جهان از چهار عنصر آب،هوا،خاك و آتش تشكيل شده است و از هر يك از اين عناصر ميليارها ذرات خرد و كوچك در جهان يافت مي شود.اين ذرات به طرق مختلف با هم تركيب شده و اشياء مختلف جهان را تشكيل مي دهند.موقعي كه اين چيزها زوال مي يابند و يا تغيير مي كنند،عناصري كه به هم پيوسته بودند از هم جدا مي شوند و بعدها ممكن است به شكل ديگري با هم جمع و مخلوط شوند و شيئ متفاوتي را بوجود آورند.از نظر او عشق عناصر را با هم جمع مي كند تا شيئي جديد بسازد و بر عكس نفرت موجب جدايي اين عناصر مي شود.

از نظر امپدوكلس همه مواد از عناصر خرد و متحد الشكلي ساخته شده اند كه قابل تبديل به هم نيستند.مثلاً استخوان از ميليون ها ذرات استخواني تشكيل شده كه در يك جا جمع شده اند.اين كنكاش فكري او، جاده را براي گروه ديگري از متفكران يوناني كه به نام اتميست ها معروفند، باز كرد.مشهورترين آنها لئوسيبوس و دمكريتوس بودند كه بر خلاف نظر امپدوكلس اعتقاد داشتند ذرات سازنده مواد در همه اشياء ثابت هستند.

از نظر افلاطون اين جهان غير حقيقي است و ما هر چه در اين جهان مي بينيم در حقيقت رونوشتي از جهان"مثال" است.اگر خانه يا درختي يا انساني را در اين جهان مي بينيم اين واقعي نيست و نسخه اي غير واقعي از درخت،خانه يا انساني است كه در جهان مثال وجود دارد.او جهان مثال را هميشگي و ابدي مي دانست و اعتقاد داشت كه در جهان مثال "دميورژ" از همه چيزها تصوير كاملي در اختيار دارد و توده عظيمي از مواد در اختيار اوست كه هر وقت مثالي را در تماس با يك ماده قرار مي دهد موجودي خلق مي شود.

ارسطو كه شاگرد افلاطون بود وجود ماده را تأييد مي كردهمچنين باور داشت كه مثل وجود دارد و سعي مي كرد اين دو تفكر را در هم بياميزد.او اعتقاد داشت كه مثل به شكل ماورايي نيست بلكه در ذات خود اشياء قرار دارد.ارسطو چهار علت براي تشكيل هر چيزي قائل است.اول علت صوري دوم علت فاعلي سوم علت فاعلي و چهارم علت غايي.فيلسوفان اسلامي همچون ابن سينا از همين نظر ارسطو بهره برده و فلسفه خود را ساخته اند.از ديدگاه ارسطو حركت را مي بايست ازطريق اتحاد صورت و ماده تبيين كرد.زماني كه ماده در مقابل صورت مقاومت به خرج مي دهد، نتيجه چيزي مي شود كه از شكل عادي خارج و با اشتباه و شر مقرون است.با اين حال بايد دانست كه ماده علي رغم اين نقيصه كه گاهي اتفاق مي افتد،به"صورت" كمك مي كند تا به آنچه مي خواهد تحقق بخشد.

اپيكور معتقد بود كه جهان از روي تصادف محض بوجود آمده است.او اعتقاد داشت اجسام ازواحدها يا اتم هاي ريزي كه در اندازه، وزن و شكل با هم متفاوتند تشكيل شده است.اتم ها را نمي توان از بين بردو يا به قسمت هاي كوچكتر تقسيم كرد.آن ها از ابتدا مانند آنچه اكنون هستند وجود داشته اند و تا ابد به همين شكل باقي خواهند ماند.

رواقيان از ديگر مكتب هاي يوناني به نظرات ارسطو اعتقاد داشتند.اما اصل اعتقادي آنهادر ارتباط با نيرو درجهان اصلي زنده و جاندار بودو به تبع آن،عالم را عالمي زنده و جاندار مي دانستند.از نظر آنها جهان جسم كروي يا توپ كاملي بود كه در فضاي تهي شناور بود.آنها جهان را توپي مي دانستندكه به وسيله روحي كه در آن وجود داشت جان مي گرفت.

گروهي از فلاسفه اعتقاد داشتند كه انسان هرگز نمي تواند از ماهيت هستي سر در بياورد و پرداختن به اين موضوع كار عبث و بيهوده است.اين گروه از فيلسوفان را شكاكان مي نامند كه در رأس آنها فيلسوفي است به نام پيرهو.

در اواخر دوره قبل از ميلاد مسيح، مردم به مذهب روي آورده بودند و زمان آن رسيده بود كه عقايد مذهبي با نظرات فلاسفه ممزوج شده و به عنوان نظر واحد مذهبي به مردم ارائه شود.از جمله افراد پيشرو در اين امريك يهودي به نام فيلو ساكن اسكندريه مصر بود كه تلاش نمود مذهب يهوديان باستان را با فلسفه هاي يوناني ممزوج كند.او مي گفت تمامي اشياي موجود در جهان، روگرفت تصورات عالم مثال مي باشد.به نظر او جهان و تمامي كائنات نتيجه اثري است كه لوگوس به اراده خدا روي ماده مي گذارد.به اين ترتيب فيلو خدا را به عقايد فلاسفه قديمي افزود.

پلوتينوس در قرن سوم دوره مسيحيت در مصر متولد شد و در رم تحصيل نمود.او تلاش فراوان كرد تا عقايد مذهبي خود را با نظرات فلاسفه يوناني پيوند دهد.او اعتقاد داشت كه بين خداوند و ماده روح واقع شده است.روح روي ماده اثر مي گذاردو جهان و موجودات در آن را بوجود مي آورد.

آپوژوليست ها مسيحياني بودند كه تلاش داشتند مسيحيت را با فلسفه يوناني سازگار سازند.آنها معتقد بودند كه در جهان، نشانه هايي است كه به خداوند اشاره دارد،خداوندي كه ازلي،لاتغييرو خير و نيك است.خدا علت نخستين و بوجود آورنده و خالق همه موجودات عالم است.از نظر آنها مثل افلاطون و صور ارسطو به خدا منتهي مي شود.خداوند اصل سرمدي تغيير است اما خود تغيير نمي كند.خداوندعالم، جهان را از ماده اي كه از هيچ ساخته بود بوجود آورد.يكي ازبزرگترين متفكران در ميان فلاسفه مسيحي آگوستين است كه تئوري آپوژوليست ها را تكميل كردو بعدها به مقام قديسي رسيد.اومي گفت خداوند ماده را از هيچ آفريدو بعد به خلق عالم پرداخت.صورتي كه خداوند نقش آن را برماده نگاشت، از آغاز زمان و حتي پيش از آن، در ذهن او بود.در اصل يونانيان در ابتدا به سادگي پذيرفته بودند كه ماده و مثل يك صور، هميشه وجود داشته است.اما مسيحيان مثل و صور را درذهن خدا گذاشتند و بعد گفتند خدا ماده را از هيچ آفريده است و اضافه كردند كه خداوند بعد از آفريدن ماده، آن را به مثل ياصور منقوش ساخت.

در روند ميان فلسفه كليسايي و فلسفه غير ديني دوديدگاه بوجود آمد.يك نظريه مذهبي بود كه سنت فكري افلاطون و ارسطو را پيگيري مي كرد ومبتني بر اين فكر بود كه تصورات و مثل اشياي واقعي هستند كه جداي از اشياء و يا درون آنها قرار دارند و به نحوي چيستي آنها را رقم مي زنند. در واقع كليسا زماني كه خواست به اعتقادات خود معقوليت ببخشد به فلسفه افلاطون روي آورد.تئوري ديگر مي آموخت كه اشياي واقعي در جهان، اشياي منفردي هستند كه ما به روز مره،در معرض مشاهده و تجربه خويش قرار مي دهيم.ولي كلي ها چنين نيستند.آنها افكاري هستند كه فقط در ذهن وجود دارند.نظريه اول به خوبي مي توانست باورهاي ديني را توجيه كند و نظريه دوم پايه و اساس محكمي براي علم جديد فراهم آورد.

در قرن شانزدهم لودوويكووايوز بر اين عقيده بود كه براي شناخت ماهيت هستي بايد به خود طبيعت مراجعه كرد.اما از آنجا كه هنوزعلوم تجربي متولد نشده بود كارفهم جهان به دست جادوگران افتاد و بازار جادوگري در اين زمينه رونق گرفت به حدي كه كيمياگري و ادعاي تبديل كردن فلزات به طلا در اين عصر رواج يافت.بسياري از فلاسفه نيز جهان را وطن ارواح مي پنداشتند تا اينكه به تدريج متفكراني پيدا شدند و همه اين خرافات را به دور ريختند.

تلسيو با مشاهده انبساط وانقباض مواد بر اثر گرما و سرما يكي از نخستين واقعيت هاي طبيعت را در مورد جهان تجربه كرد و فرضيه هاي خود را بر اساس آن بنا نهاد.گاليله تحت نفوذ نظرات دموكريتوس اعتقاد داشت كه تمام تغييرات عالم معلول حركت اتم ها است.تحقيقات بيشتر گاليله و كپلر منجر به كشف اين موضوع شد كه خورشيد و نه زمين مركز عالم است و زمين كروي به گرد زمين مي چرخد.نظرات نيوتن بعدها به اين اعتقاد قوت بخشيد.

فرانسيس بيكن در اواخر قرن شانزدهم ميلادي معتقد بود كه عقايد مذهبي با تفكرات قابل اثبات نيست لذا بايد متفكران در اين راه تلاش بهوده نكنند.او پس از آنكه مذهب را در جاي مناسب خود قرار داد روش استقراء را بنا نهاد.بنا به اين روش ما با مشاهده دقيق شباهت ها و تفاوت ها ي اشياء و موجودات قوانين علل يا صور جهان را كشف مي كنيم.

با ظهور توماس هابز فلسفه وارد عصر جديدي شد.بر طبق نظر او همه اشياي عالم در حال حركتند.خداوند به هنگام خلقت، اين حركت را در آن ها ايجاد كرده است..وقتي اين اجسام حركت مي كنند، بر يكديگر اثر مي گذارند به طوري كه حالات موجود آن ها مبدل به حالات جديد مي شود.از نظر هابز همه كس در اين جهان حتي خداوند جسماني و در حال حركت است.از اين لحاظ فلسفه او را فلسفه ماترياليستي مي گويند.

از نظر رنه دكارت كنه هر چيز جوهر است و جوهر چيزي است كه به خود ي خود و مستقل از هر چيز ديگر وجود دارد.به نظر دكارت دو نوع جوهر وجود دارد: ذهن و جسم (روح و بدن) اين دو جوهر مستقل از همند ولي هر دو از خدا كه جوهر مطلق است نشأت مي گيرد.از نظر دكارت در آغاز آفرينش خدا مقداري معين حركت بر جهان وارد كرد.اين حركت همچنان باقي است و زوال نمي پذيرد.دكارت با قائل شدن به وجود تمايز كامل بين ماده و ذهن، باب شك و ترديد را نسبت به جهان خارج از ذهن باز كرد.خيلي متفكران از اين راه وارد شده و وجود چنين جهاني را منكر شدند.اگر ذهن وماده از هم جدا هستند،هيچ يك از آن ها بر ديگري نفوذ نتواند داشت و ذهن قادر نخواهد بود كه ماده و جهان اشياء را بشناسد.

از نظر اسپينوزا، همه چيز در عالم مظهر خداست و تمام اشياي منفرد، عملاً يك كل را تشكيل مي دهند.و هر شيئ در جهان اعم از ستاره، درخت، انسان و...بخشي از خداوندند.در حقيقت همه اشياي جهان چنين اند.يعني هم داراي بُعدند هم داراي روح.در دنيا هيچ جسمي بدون روح و هيچ روحي بدون جسم وجود ندارد.

جان لاك از جمله تحسين كنندگان دكارت است كه سؤالات فلسفي متعددي را مطرح كرد.انسان دانش و شناخت خود را چگونه به دست مي آورد؟ آيا جهان واقعي كه با تصورات ما انطباق داشته باشد وجود دارد؟ اگر چنين جهاني وجود دارد، چگونه ما كه فقط داراي صور هستيم مي توانيم وجود آنها را اثبات كنيم؟ اومي گفت حواس ما است كه ما را از اين جهان آگاه مي كند.ما اين جهان را با حواس خود تجربه مي كنيم و حق داريم كه از وجود آن خبر بدهيم.گرچه ممكن است ما نتوانيم از منبع احساسمان سخن بسيار بگوييم، ولي مي توانيم احساسمان را معلول تماس حواس با منبع خارجي بدانيم و به ضرس قاطع، بگوييم كه اين جهان واقعي است كه احساس هاي ما را بوجود مي آورد.

بركلي مردي عميقاً مذهبي بود ومي ديد كه در جهان اين همه كفر و بي اعتقادي نسبت به خدا وجود دارد.او به اين نتيجه رسيد كه اگر كسي مي توانست باور به ماده را از ميان بردارد، الحاد و انكار خدا نيز از ميان برداشته مي شد.او اين نظريه را بيان داشت كه جهان متشكل از ماده نيست و آنچه ما ما مي توانيم اثبات كنيم تنها داراي صور ذهني است.

ديويد هيوم در قرن هيجدهم احساس كرد كه بركلي هنوز به اندازه كافي اداي مقصود نكرده است.او معتقد بود كه نه تنها بايد تصور جوهر را ذهن بيرون كنيم بلكه بايد تصور خداوند را نيز كه در ذهن او تمامي صور عالم موجود است، از انديشه خود خارج سازيم.هيوم دليل كافي براي وجود خداوند نمي ديد.لذا از نظر او، آنچه ما در ذهن داريم، توالي ظهور تصورات است كه از طريق تأثرات بوجود مي آيد.اگر من در اتاقي هستم و ميزي را مي بينم اين سند وجود ميز است.اما وقتي اتاق را ترك مي كنيم ديگر ميزي وجود ندارد. در حالي كه بركلي معتقد بود اين تصورات ذهني من است كه ميز را در ذهنم خلق مي كند و اگر كسي به جاي من بيايد او هم اين تصور را خلق مي كند.زماني كه كسي در اتاق نيست،ميز در ذهن خدا وجود دارد.

توماس ريد اعتقاد داشت كه هيوم به نقطه غير ممكني رسيده است.ما مي توانيم هر جور كه بخواهيم فكر خود را به جولان در آوريم.ولي نمي توانيم آن چه را كه شعور عمومي و متعارف به ما مي آموزد، انكار كنيم.بنا براين آنچه را كه ما با حواسمان به طور مشخص حس مي كنيم، وجود داردو وجود آنها هم به همان شكلي است كه احساس مي كنيم.

يوهان گتليپ فيخته اعتقاد داشت كه جهان اشياء، جهان به اصطلاح مادي، مولد "من" است تا ميداني را فراهم آورد كه در آن بتواند آزادي خود را به منصة ظهور بگذارد.اگر چيزي وجود نمي داشت كه مانع اعمال آزادي شود، آزادي از معنا ساقط مي شد. بنا براين من سرمدي و جاودان خداوند جهان را كه غير من است آفريده تا براي خود حد و حصري قائل شودو از مقابله و تعارض با آن، بتواند از خويشتن آگاهي يابد. به اين جهان قانون مي گويند، جهاني كه هر چه در آن اتفاق مي افتد، متكي و مبتني بر قانون و قاعده است.از نظر او جهان فقط مادي به نظر مي رسد در حالي كه واقعاً چنين نيست و اگر درست بينديشيم متوجه خواهيم شد كه حتي همين ماده ظاهري نيز روح است.

از نظر ويلهم ژزف فيلسوف آلماني روح جهان شمول كه در طبيعت وجود دارد( و مد نظر فيخته بود) فاقد آزادي از خود است و تنها در انسان است كه به مرحله خودآگاهي مي رسد.اين مجموعه فكري را "همه خدايي" مي نامند.جهان به صورت نظامي متحرك و روبه رشد و جاندار تصور مي شود.خدا عالم است و عالم خدا.در گياهان و صخره ها، خداوند كور و نا آگاه است.ولي در انسان آگاه و بينا است. در اين سير صعودي است كه خداوند به مرحله خود آگاهي مي رسد.

فردريش هگل عقيده داشت در همه جا، چه در جهان طبيعي و چه در ذهن انسان، ما به يك فراشد گشاينده برخورد مي كنيم.هگل اين فراشد را فراشد عقلي- جدلي(ديالكتيك) يا اصل تضاد ناميد.هر چيز تمايل دارد از ضد خود عبور كند.مثلاً برگ مي خواهد به گل تبديل شود.ابتدا ما يك چيز را در جهان كشف مي كنيم و به آن برابر نهاد مي گوييم.اين دو ضد در پديده ديگري كه به آن هم نهاد اطلاق مي كنيم با هم به سازگاري مي رسند.آنگاه بر نهاد جديدي مي شود كه در مقابلش، ضد او كه برابر نهاد است پيدا مي شود و اين فراگرد همچنان ادامه مي يابد.

از نظر هربارت جهان از شمار بسياري از اصول (مبادي) يا جوهر لاتغيير تشكيل شده است.او آنها را حقايق ناميد.هر دو واحد حقيقت شيئي ساده، لاتغييرو مطلقي است كه نا ديدني و نا گشودني در فضا است.در جهان حقيقت ها تغيير ورشدي ديده نمي شود.اين جهان ساكن و ناپويا است.بدن ما مجموعه اي از اين حقايق است و هر روح براي خودش يك حقيقت است.حقيقت مي كوشد كه خود را در مقابل هر چيز كه بر آن اثر گذار باشد حفظ كند.ما حقايق را با يكديگر، در مجموعه اي مرتب مي سازيم و بدين طريق جهاني را خلق مي كنيم كه مشغول تجربه آن هستيم.اين نظريه در باره جهان را رئاليسم گويند.

آرتورشوينهاور بر خلاف كانت معتقد بود، اراده و خواست، علت همه چيزهاي جهان است.از نظر او جهان نتيجه اراده است.اين واقعيت هم در زندگي ارگانيك و هم در زندگي غير ارگانيك، به يك اندازه وجود دارد.در يك صخره اراده كور است، ولي همان اراده كور، اصل خلاقانه اي است كه صخره را بوجود مي آورد.

گوستاور تئودورفخنر، جهان را شبيه افراد انساني مي دانست.او معتقد بود جهان ساخته شده از ماده، بدنه جهان شمرده مي شود.اين بدنه داراي روح يا زندگي ذهني است.اين زندگي ذهني در درجات متنازل، در گياهان، حيوانات و ماده ارگانيك يافت مي شود.خداوند روح جهان است.درست همانگونه كه جسم آدمي داراي روح است.وانت اعتقاد داشت كه جهان خارجي،پيوسته بيرون چيزي است كه در درون آن خلاقيت روحي پنهان شده است.و خلاقيت روحي واقعيتي است كه با آن چه ما در خودمان احساس ميكنيم، شباهت دارد.

جان استوارت ميل، معتقد بود كه تصورات ما، عملاً تمام چيزي است كه ما مي توانيم بدانيم.ما اين تصورات ذهني را چنان به تداوم و دفعات به دنبال يكديگر مي بينيم كه عقلاً مي توانيم متقاعد شويم كه آنها همچنان به اين شيوه ادامه خواهند داد.مثلاً تصور سوختن، هميشه به دنبال تصور داخل آتش بردن به دست مي آيد.ميل به شيوه ايدآ ليستي فكر مي كند.با اين وجود معتقد است كه براي احساسات و تجارب ما دليلي وجود دارد.او اين دليل را همان "شيئ در ذات خود" كانت مي داند.كه به زعم او جهاني است جدا و منفك از احساسات و تصوراتي كه در ذهن بوجود مي آيد.جهان از احساس ها و تجارب ما مجزا است و علت تصورات و صور ذهني است كه در ما ايجاد مي شود.

اسپنسر به جهاني خارج از نظام آگاهي ما اعتقاد داشت.به نظر او، ما فقط قادريم كه از اين جهان تعبير و تفسيري داشته باشيم.چون در ارتباط با جهان، شناختي غير از آن براي ما ميسر نيست.ما متأثرات حسي داريم كه بر اساس آن ها استدلال مي كنيم. كه مي بايد منبعي براي اين تأثرات حسي، كه همان جهان خارج است وجود داشته باشد.چيزي آن سوي آگاهي ما وجود دارد كه ناشناختني و مطلق است.

متفكران ايدئاليسم كوشيده اندكه جهان را بر حسب تفكر فردي تعبير و تفسير نمايند تا از اين رهگذر، بتوانند ارزش هاي زندگي روحاني را حفظ نمايند.آن ها علوم را به سطوح پايين تر و در درجه دوم اهميت سقوط مي دهند.بدون آنكه نگرش به علوم را در ديدگاه هاي خود فراموش كنند.اگر انسان تابع قوانين گريز نا پذير علوم باشد، نمي تواند از آزادي برخوردار شود.لذا جواب دادن به اعمالي كه مرتكب مي شود امري عبث به حساب مي آيد.ملامت او براي كارهاي ناشايستي كه انجام مي دهد موردي ندارد.از جمله پيشتازان اين مكتب، روسيا رويس آمريكايي است كه تفكر خود را از ماهيت انسان شروع كرد.او مي گفت ما انسان هايي هستيم باآگاهي، و قادريم كه تجربه هاي خود را نظام مند كنيم يا در قالب كليات، به آن ها سازمان بدهيم.او همچنين مي آموزد كه جهان هم موجودي است كلي و با آگاهي، تفكر من، تفكر شما و تفكرهمه كس، بخش هايي ازجهان متفكر را تشكيل مي دهد.

ويليام جيمز،يكي از اندشمندان پراگماتيسم(قائل به اصالت عمل)عقيده داشت كه نتيجه آزمايش هر تئوري يا نظريه ، مي بايست بر اساس نتايج عملي ناشي از اجراي آنها ارزيابي گردد.اين آزمايش را او "پراگماتيك" خواند.او مطمئن بود كه تنها نظريه اي در جهان كه مسئوليت اخلاقي، آزادي عمل و نظايرآن را مد نظر داشته باشد و براي آنها فضاي كافي قائل شود، به نتايجي ختم خواهد شد كه خير همگان در آن مستتر است.از نظر جيمز، جهان واقعي جهان تجربه انسان است.

جان ديويي يكي از سران پراگماتيسم امروزي، معتقد بود كه جهان شيئي است در حال تغيير، رشد و توسعه او توجه خود را بر تجربه، كه مستمراً در حال شدن ،تغيير و غني كردن خويش است متمركز نمود.به نظر ديويي فيلسوف بايد از صرف وقت براي يافت پاسخ هايي به سؤالات مربوط به آغاز جهان و اينكه جهاني كه آن سوي تجربه ها قرار دارد چگونه جهاني است، دست بردارد.براي ما هيچ فرقي نمي كند چنين جهاني وجود دارد يا نه، آن چه از نقطه نظر ما اهميت دارد، تجربه ماست و نيز اين كه بدانيم كه اين تجربه ها چگونه بوجود آمده، چگونه تغيير يافته،و چگونه بر تجربه هاي ديگر ما اثر گذاشته است.جهان تجربه ما نامعلوم ، مشكوك و مملو ازشگفتي است.ولي در ضمن، جهاني است كه يكنواختي در افعال، از خصوصيات آن است و ما مي توانيم بر آن تكيه كنيم.